شعری از از مجموعه ی #غشای_کاغذی #شراره_جمشید #نشرسمت_روشن_کلمه
[این نفس از خواب ، سخت بیدار است]
از کف مرگ برخاستن و زندگی را پرسیدن و خشم را از خواب نیم مانده یا خود رماندن__صدای سکوت سوسن را از جنگ زمان خارج کردن ... و شنیدن خمودن گلی دیگر در پشت فلز و میخ در مرکز زمان کوبیدن__
آخر از کدام کلمه ی مکروه حرفی بریده ام
و تلفّظ کدامین شب که دور ماه بدر نچرخید
وقتی ستاره -سیاهی درون حوض می ربود!
___________ در آینه من که از آینه ی بعدی رفتم
و در یک آینه ی دیگر از آنجا مرا کشته بودی –ترسیدم
برخاستم در آینه ی نخست ، سخت گریستم
و کسی گفت:
مگر بیاد نداری خواب خود را که در آن دیده بودی
اندرون آینه ای به دستت
چهار بار / چهار مرغ متفاوت را خواهی زیست!
و امّا میان درز ساق پای راست تو همچنان
آه عمیق یک پری جا ماند وُ محبوس گشت
____ مگر بیاد نداری زمانی سگ در گلویت کشته ای
و همان دم اصیل ترین آینه در هم شکست
افتادی /
نیمه جان شدی / گرگی که باد را فریاد می زد
بدنت را بار کشید
و آنقدر آغشته گشت به تو / تا تو هوشیار شدی!
▪
بی حرف مانده ام
بر صورت پوسیده یا باز آمده است
بر نگاه پوشیده ی میل
و صدای: بکوش تا بخوانی اش
به وقت انقباض آسمان
که چهره به رطوبت رخ می چرخاند
یا وقتی اوّلین سایه اش را از سر گرفت
همگام با ریزش نور و صدا ... صدا ... صدای رود
اوّلین سایه هنگامه ی ابهام همیشگی ِ مِه
وقتی از سر گرفت
وقتی بداند پرنده ی میل کجا خواهد خفت
بداند کلاغش جایی ست
جایی برای خفتن است
آن جایی ست که پرتگاهی مرتفع ________ اگر خفت شود
بکوش تا فراخوانی اش
آنجا در همانجا که جایی ستون در سخنی است که رفت
و امّا بی حرف مانده ام
بر این صورت پوسیده یا باز آمده است
رها گشته ی کدام معبد / کدام ویرانه / کدام گورستان متروکه
بازآمده پوسیده صورت در راز
از کدام بت
کدام پیکر
کدام کاروانسرا
که باید گفت:
بکوش تا آواز غریبانه ای بخوانی اش!
ـــــــــــآخر چه دشنامی به گلویت آویختم ای چهره ی پاشیده ی سبز
وقتی جهان پیش از انزوا چیزی مرا آموخته بود
__________ وقتی خود را با آینه درمی شکافتم
و جیوه در حضور ضخیم خود ذرّه ذرّه رو به داغی می خمید
می دانم
می دانم که ضمیر آینه از چشم است ولی چشم چشم کور و لعنت بر آینه
گفتم وُ ناگهان زیر آب هستم و ُ یک دریا "گیسوی بلند"
و خودش بود که گفت:
نگاه کن
آینه گفت: نگاه کن به ارواح سلب گشته از بدن / به پاهای سنگین غوطه ور و دست ها
دهان هایی که حرفی می زند / سرها -شکم های تهی ...
اینجا منم / منم آینه در آینه
و تو تنها نگاه کنی / هم به پیش رو ، هم به پشت سر
نگاه کردم به اندام خیس آینه و دست کشیدم بر جیوه ی سرد
چه پشت سر و پیش رو دیدم
شبی بود پشت پرده های سرخ که بیشتر از من در عذاب بودجه
ومن از صدای درونیِ متروکه ها بی صداترم
از او که هر وعده ی شام اشک می خورد سیرترم
و زندگی چیزی جز تحمیل خفت در دیدن سکانس های بی پایان نیست
"و همین است که بر روی پوست زخمی ترین ها- جوانه های باغ عدن خواهد روئید"
آینه برای دیدن یک جوش کوچک و بزرگ روی صورت نیست
وگرنه بی آینه هم این را می توان فهمید
بی آینه هم می توان لب را سرخ کرد و زیباتر شد
سرمه بست و زلف را شانه کرد
و امّا من در آینه غائب می شوم
از آینه ی بعدی عبور کرده ام
و در یک آینه / آینه ها را می شکنم
از شکسته ی آینه ای به آینه ای پناه می برم تا پنهان شوم
و تاریخ را در آینه ای دیگر تعویض می کنم
می رسم به قصاصِ غریبه ی که درز ساق پای مرا حجیم کرده است
▪
چه گوری در گلویت کنده ام ای چهره ی پاشیده ی سبز
که هر بار دیده ام فرشته از بال پرستو روئید
هوای حرف تو
او را کشته بود پیش از پریدن
از روی صدا
روی مسقط الارأس ِ خون
گفتی پژواک تیغ را از سمت تهدید بشنو
و دیدن ازچشم بالغ به ختم نمی شود ...
چه بر بطن متروکه ام می وزد؟ چه ...!
_________ رقص بود وكولی درجریان ساقه وساق پرى مگر نبود! __امّاپرسیدند: برف است که می وزد ؟! یا عبادت! اینهاهیجانی ناچیز است؟!
که زن بازخواهدگشت_
با اندامی از رگهای بریده و مقاومت در برابر وزن خون فشانی می آید که چه ؟!
می خواهم می دانم خون است که می وزد ؟! یا زن! یا پری!
و لرزه های اوچنان چیزی در وفور به زیر متن چه می کند / چه کرده است!
بگو ای صدای زود گذر نخ های نقره ای
بر کدام سینه نفس سنگین کرده ام
که هوای رنج درون زخم تنگ می شود
و لحظه ای از چشمم - چشم ها می افتد
چشم سپید کرده ام پشت چند قرن سیاه
و باد بازنمی شد
باد به انتظار برج باز نمی شود
_______ این نوع ربوده می شوم
و هر بار مرغی می افتد
و باقی مانده اش در انتهای آینه می پوسد
حتّی در غم او نیز نوشتن
در همین خطّ غرق می شود
و گویی جزیره در آینه ی پس از آینه ی نخست است
که می توانم حرفی بگویم
و پژواکش اینجا ترسیم شود
جالب نیست: بی این که مرده باشم مرگ را مرحوم کرده ام
و تنم بر صلیبی خونین
از من رفته است
موج تصویر از سطح آینه گاه خشم می شود
و نابگاه باد تندی به پرده ها می کشد
می لرزم روی پوسته های جدا گشته از جدار دیوار
و در نگاهی به دیوار می بینم
شکل آن نیز تنظیم می کند در چشم های قیچی ام پیچیده است
می ترسم از او که در دیوار امواج می دود و امّا جابجا نمی شود
صدای مکالمه ای مبهم در عبور از است
و ماه در آستانه ی پیشانی ام جم می خورد
و آنها که در سرم از آینه و دیوار بلند و بلند و بلندتر صدایشان گوش هایم را پر می کنند
مثل این است که پاره شیشه به چشم هایم پریده باشد
و یا این میل به خون است که بریزد از درزی در بدن
در آینه هستم که از آینه ی بعدی رفتم
و در یک آینه ی دیگر از آنجا مرا کشته بودی –ترسیدم
برخاستم در آینه ی نخست و سخت گریستم
و کسی گفت
ـــــــــــآخر چه دشنامی به گلویت آویختم ای چهره ی پاشیده ی سبز!
# شراره_جمشید