Canalblog
Editer l'article Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité
JARAGA ... Littérature et Poésie
Articles récents
Archives
2 juillet 2021

#شراره_جمشید شعری از کتاب #سواحل_کریمه اولین #مجموعه_شعرمن_درسال_هزاروچهارصد 1400 #ناشرسمت_روشن_کلمه

 

از مستی چشمهای شب

و آن چهره که روبروی باد است

تا ندامت سحرگاهی

چه می دانید چه شهریار و چه کوهی و کدام خانه در خوابم بی امان سوخت!

وقتی که این باد

ساحل را می بَرَد

بادبان دو کشتی چشمهایت را می درد

و نور دهانت کم صدا می شود

وقتی از ابر باران نه

خرده شیشه های رنگی فراموش می ریزد

و مرد میان روده های بهم پیچیده ی دریایی که نبود –زانو زد

وقتی سایه ها یک به یک ته کشید

و پدر از پایان قرن به ابتدای قرن تازه در آینه خمید

و میان پس از متروک جنگ اتفاق افتاده بود

ستاره ی فلزی ژنرالی از میراث سرکشی بود

و میراث نسل من یک پشته اندام خودکشی بود

باید به چه زبانی بگویم که من درهیچ قرنی نزیسته ام

که در باغی از طیف بازتاب های مرگ خفته شده ام

و در آغاز این قرن که گاوی به آسمان صعود می کند

و ستاره با هوای خشم منخرین خود خموش می کند

حافظه ام از رشته ماقبل سیم های مس فراتر رفته است

از نوای ساکسیفون گذرگاه قبل از انجام شده است

به ماقبل کوره ها / خندق مرده ها / نمودار اهک و استخوان های نابرابر

و زنگوله ی قرن به یک رینگِ خفیف افتاد و ذوب شد

و طعم خاک

طعم بزاق کودکان است و خون و بذر سوخته

و دستی

چه دستی

که دست و پای مثله ها را بغل می کند!

و باد باز هم می برد

کشتی دو چشم های تو را می برد

و دست کنید

چه دست کنید

در خاک های بایر غریب نور

آهسته نه

کُند و سلانه نه

تندو تیز مرگ را كاشت و بدن را به زیركشیدن و دست كردن

چه دستهایی دست خود را شستند و بر خاک خاک بایر در فصل بعد قدم ها زدند

و گرگ بود که در نطفه یا خود گریست

و گرگ بود که از غم نطفه ی خود درید

و گرگ بود که الماس از چشمش چکید

و گرک بود که رو به ماه زوزه ی غمین سر کشید

و گرگ بود که می دانید برف آتشین و کهکشان شیر خون جنس چیست

و گرگ بود که زیباتر از قوی تنها بمرد

و گرگ اندرون من در آغاز این قرن نطفه بستر

که در ساکت ترین ماه های خود کمین کرده ام

برای آن مردمک آبکیِ چشم هایت

که باد کشتی هایش را برد

بادبان هایش را درید

و در چروکیده ترین انعکاس تار نور بر ملحفه ها

تکبّر راکدِ انعقاد لکّه ی خون

چه کفنی بر بدن عشق پوشاند

وای بر من و گرگ و ماه خون

باید به چه زبانی بگویم که چگونه چنین زن غمگین می شود به قدر ابد

 

باید به چه زبانی بگویم که چگونه اینگونه مرد زیرپوستش مصلوب می شود و در دم میرد!

باید به چه زبانی بگویم که چگونه این گونه هر قرن به چشمهایش که باد کشتی هایش را برد خیره گشتم

و چقدرتکرار گریه در میان ارتعاش بادبانهای پاره پاره سخت است

و چقدر هر مطلب تحویل شنیدن آوای روز تکرار حوادث روز پیش است -درشدّت درخشش دردبار است

و جستجوی هر صدسال برای بوته گل های مغربی چه کسالت عجیبی ست

وقتی که نمی دانم به چه زبانی بگویم که من درهیچ قرنی نزیسته ام

امان از سیاه مستی چشم های شب

تا ندامت سحرگاهی

و درخششی که می خواهم به صرع ِ سراب در آینه ی روز برسم

هدر رفتن مفهوم زمین در این همه چیز که زمان می شکند

امان از تاریخ چهره ای روبروی باد وقتی که ناخن به صورت کشیدم

و ابتدای رواج تب مردن لابلای ابر –منطقِ تازه ی دسته جمعی چه حزین

امّا برای لحظه ای که من هم یک لحظه از مردم آبکیِ چشمهایت را از خاطر نرفت

حتّی که مغروق اقیانوسها دستم دراز بود برای بودادن به آستین پاره یا یک جزیره

یا وقتی که به روی لحظه ای ای باطل انگشتانم ضرب می گرفت

چرا که شب هستم

و شب از استخوانم مزمور سیاه مستی اش را می نوشت _____

امان از تکبّر راکدِ انعقاد لکّه ی خون

در چروکیده ترین انعکاس تار نور بر کلیشه ی نفس

و شهادت طاقت فرسای چشم

در آنچه دیدید و آنچه که تلخ و کوربه مضمون ناگفته های قرن پیوست

امان از ادیسه ی طویل اضطراب روی ناقوس و ملحفه تا که فرعونِ مومی

مادر مشترک –لهجه ی رنگ پوست تا خدنگِ سفسطه زیر نام فلسفه

دروغِ مراقبه

بازگشتِ حافظه

سبزیِ فضیلت

باغچه ی یخ زده

مرگ رنگ روی بوم

ساحل بی دفاع

چهره ها چهره ها

و چهره روبروی باد

خوابم را بی امان سوخت!

آتش که می توانید به صرع ِ سراب در آینه ی روز بزنید

نوسان ِ یاغیِ ریزش شنباد در گوش زمان

و مسخ ذهن پرستو یا گاو وُ مار

میان ریشه ی درهم تنیده ی دود

احیای چهره های منفور در اعجاز تناسخ

و کاهش صدای کودک –صدای معصوم –صدای خویشتن

تقطیرِ ابدیّت –اختصار ابدیّت –بحران ازلی –گفتار زوال

احضار نیاکان

مار سالِ آدم

سنگ 1399 رنگ

تاج 1400 عیار قمری

سیب کرمین حوا

گوزن بی شاخ وُ مرتعِ 2022

امّا هتک حرمت ِ 1352 سایه از من که توافق من با قرن من نبودم

تدفین 1322 بار از باقیمانده ی جوانمردی که نفس زیر موج کشید و ُ به سمت پرواز صعود کرد –در توافق من نبو

1370 بار از دهان راوی عقل باخته ای که بر اوراق تهدید ی جهانش وصف شده از سال سوگ می نویسم تا الان

مشابه با روایت روزگارم که نبود

آنجایی که نیستم و هستی ام نیست و چیزی هست که در مردمک های آبکی چشمهایت باشد

[نگاره ی اختری صعد بر آسمانه هایم]

و طالعم را به ابروی ماه ِ شبی نحس

وقتی رطوبت ناله ام بالا زد

تفصیل انداختم و گفتم

به چه زبانی بگویم که من درهیچ قرنی نزیسته ام

امّا چه عجیب به اینجا رسیده ام

به تعادل زانوانم رو در روی سردیس های مرمر

و ماری که در دستم عصای لغزانی ست

گرمی زود رسِ برف کنار طاقچه ی حسرت

و مار که دردش به ما پیچیده از مرگ مرغان ناطق

و مار که در دست عصای اعجاز است

وقتی خاطره ی آخرین برف از قرن می پرد

و زهر به اقیانوس شکافته ی خروج می پاشد

امان از دوام فاجعه در سرخوشی کاذب پای در خشکی فشردن

که چه مقدار خاک

که چه میزان آب

که چند آسمان و زمین هدر رفت و قرن به حیرت چهره ی ما خندید

من از جایی که می دانم چه رگ ها زده ام تا چقدر ریشه را بریده اند تند وُ چابک دویده ام

ولابلای از جایی تا چه ُو چقدر عربده ها کشیده ام

آنقدر که حنجره ام آغشته به گلوی عمومی شد و دیدم

هنوزم تار به تارم از صوت نیست بُرد که هیچ ____

فقط رساتر می زند

مثل رگ که هنوز پس از تخریب موی به موی مویرگ –نبض منظم در عبور از خون می زند

مثل هر قرن که دودست اضطراب سنگین ناقوسی بر سرم می زندو می زند

امان که خون ِرگ هایم چه شکل مرثیه روی خشت معبد حزین می زند

و گوشت ماه ِ غلاف به غروب قرن چه پوستی از خودت درد

 امان از تکبّر راکدِ انعقاد لکّه ی خون

در چروکیده ترین انعکاس تار نور روی اندام هابیل

و ترس ناگفته ی قابیل از خطوط ناشسته یا دستهای خونی

وقتی درد جنایت و مکافاتی شخصی از میانه ی شرق عدن است

به وضوح می پرد در کتابی با رسم الخطِّ روسی 

امّا متکثّرترو پیش از هر گاه دیگری پیش می رود

میل کشتن به دستهای مکبثی و لیدی مکبثی شبیخون زده بود

وقتی حسادت از اندام اتللو بالاتر از زمانه اش اصرار به کشتن داشت

و من با چه زبانی باید بگویم که صدای مطابق با درد بشری از یادم رفته است

وقتی که وجود داشته باشد ام باز می شود

چه چیزی می بینید به غیر از توده وحشی عمومی است

من از درز گونه های مرده ای که بیرون خزیدم که دندانهایش را ستوده بودم

و آینه می گفت خاطراتت در خیابان می سوزند

از مستی چشمهای شب

و آن چهره که روبروی باد است

تا ندامت سحرگاهی

چه دانستن که چه شهریار و چه کوهی و کدام خانه در خوابم بی امان سوخت!

امّا من نه –ما بودیم در ساعت انتظار

و رؤیا که صداها را مکیده بود

ما بودیم بی دیدن زخم ظاهری

که به پشت آینه ها برگرد

و شش روز اول را در سایش قلم روی چهره هامان و همهّ اندام درون و بیرون ایستادیم

_____ روز هفتم بیهوده به خوابی رفتیم

و بیداری چیزی نبود جز هیاهوی ذبح حیوان و انسان و آغاز قرنی که چرخه اش به لب هامان قفل لزجی از زتوان ب

و گرگ اندرون من در آغاز این قرن نطفه بستر

که در ساکت ترین ماه های خود کمین کرده ام

برای آن مردمک آبکیِ چشم هایت

که باد کشتی هایش را برد

بادبان هایش را درید

و در چروکیده ترین انعکاس تار نور بر ملحفه ها

تکبّر راکدِ انعقاد لکّه ی خون

چه کفنی بر بدن عشق پوشاند ...!

سواحل کریمه مجم

 

# شراره_جمشید # سواحل_کریمه # آذربایجان_تبریز

Publicité
Commentaires
JARAGA ... Littérature et Poésie
Publicité
Publicité