Canalblog
Editer l'article Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité
JARAGA ... Littérature et Poésie
Articles récents
Archives
20 février 2020

#ازکتاب_ناقورحلال_شد #نشرکتاب_هرمز #شراره_جمشید

 

زبیده :

 

خاک شوره های هم جوارْ باد را پرسه می زنند

بر گور، غمینْ می لمد -میخکِ خشکْ روی ِ فروتن

 

[ کنج ماتِ زمانِ نامده- یادبارْها ی پلشتِ بو گرفته زیرِ تاسیده ماهِ بَدر به کُرچاندنِ هوا شتاب دارند ]

 

و" زبیده "

شهر متروک فروخفته

در یک ورق از تاریخ

با دوزخ تابوت های مرمرین اش چون " امراءة دفینة * " از نایْ بانگ در می کشد

 

شهر مشقّتی مخروبه

چنان نجوای زار وپریده

آدمیانی پرکشیده

خاک و سنگی به مفهوم تألم

برآمدن استخوانهای پوکی در تنزّل

 

 

قرنی از یک آن

که لیلی بوی او می دهد

طول بوسه ای تا مغاکِ احیاء

آونگ دونده ی تو در تو

وزن فراموش اشباح لذّت

 

                                   جهانی سیاه

که لابد مرده ها به تحسین وارستگی اشتغال دارند

 

باید شهر را در زاویه ای که می توان از آن نقشی زنده دید

گام برداشت؟

 

آخر انچه پیش روست بر منظر هر دو  چشم غلبه دارد

شهری بی تعهّد

که نامی زنانه بر جبین اش

زبیده !

 

 

 

 

 

" زیر موی مرده ها بود که میل به عبارتی باز دلقِ کاتب را درید "

 

 

 

آستین ِ گوهرآما

انگشتان هوشیار توست و اهستگیِ آب

و او که منقلب بر دوده های سپید روح

چشم هایش را به تأخیر برده است

رازی در دهان

که بوی تازه ی داوودی

به فراست ابدیِ مکان می بخشد

 

آیا بعید است پرنده ای در این حوالی آوایی سر دهد !

یا باکره های بومی کمی آن دورتر در شهوت دخمه ای خفته باشند !

ممکن است آیا از لابلای جِدارهایی شفّاف، مردی عریان از دیدن البسه ی من به جنون رسیده باشد ؟

و زیر این کلمات لخته در شن

که دندان طلا می طلبد

چیزی همچون همان آهستگی آب جاری خواهد شد؟ !

 

بی قیدی از یک پرسش پرجووُجست آغاز گرفت و خیالِ واهی در پِیْ پاره های منحطِ اواخرِ تباهیدن خموشی گرفت ___

 

 

و زبیده عربده ای دیگر کشد

دوازده سنگ ِ زیرین به رو -دیده می برند

و هفت ستاره ی دربدر

به جست هفت گنبد و هفت مَناره

ناچار خواهند خَرامید

 

[ ذات آماسیده ی خاک چون زنی بیزَنده به غربالِ خود چهار بَر نشست ]

 

اخگری که در خاکستر وُ فریب دود ترک برداشت

چیزی از صدا بود که در زمان بد سکوت را به تحقیر کشید

و زبیده

تن به رهایی روح گسترده ای سپرد

نگاهی پیش پای خویش انداخت

" حنجره ی خسته اش به اشک هایش شکست "

Publicité
Commentaires
JARAGA ... Littérature et Poésie
Publicité
Publicité