Canalblog
Editer l'article Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité
JARAGA ... Littérature et Poésie
Articles récents
Archives
29 février 2020

شعری از من در سایت #کانون_فرهنگی_هنری_یارا به کوشش شاعر و منتقد عزیز سرکارخانم #مهتاب_کرانشه

 

شراره جمشید

و بال هجرت

گواهی عبور پاها نبود

 

من که بر دستِ هوس

همدم تباه ِ شقایقی سوخته

قنوت بستم رو به قبای کریه شاهد

وبا نفس های مردود جهات سینه ات

از هرچه مرام باران داشت

غائب شدم

 

چندی که آهنگ مُسری حسرت

طنین بر گوش اتّفاق بالا می بَرَد

عاقبت

چیزی می گویم

از راز پلک های تعطیل یک شنبه

که مرا در گور پروراند

و زبانی که از حلق جغدی پیر بیرون کشید

تا در جوار خاک

هق هق شبانه ام شود

 

از دشتی که کاروان نمی گذرد

تا جرسْ دمْ گرم کند خار

من آن رنجِ نشسته بر ضرب صدا

با آه بلندی کز دوزخ سرد می افتد

 

جهانم را بانگِ باطل می زنم

به چوب خطّ های آورده ی باد

حوّایی با پاهای چاک

که دست آدم را نمی نویسد

 

افق های خشمی

روی خط

 

اشاره به خشکی شمشادهایم

                             تنْ ترکه های ریشِ ندیده

 

چوب کاجی زرد از نمک

 

سرسام برگ است

وُ

مانده ام

 

مانده ام دست پشت سر بگذارم

در هر جایی با دستِ از دست رفته

و یا

چمن که درد می خواند

خود ، به خود پشت کرده است

و با دروغ دشواریِ آب، ریشه به مرگ می زند

 

بر مراثیِ دیده ای

!دیده ای که اسبی مرا می برد 

 

بگو دیگر

من که عهدهایم را از یاد برده ام

وقتی که لب هایش بر مغاک لب می سود

و من مانده بودم وُ نعش دیگری که موهایم را هراس می کشید

و گوشت

در فراوانی اشکِ زن های ساده فرآیندی از تبدیل خود به نمک های بلورین بود

از هر سوی زیستن تاریک ماند، راهی که به فانوس می رسید

 

من که بر دستِ هوس

گرده ی اسبی را بوئیدم

و آوای سختِ دشنه را فرو بردم

تا دم زدنِ موکبِ مرگ را

گواهی یال های ژولیده اش

در چنگ سر انگشت های بریده ام شهادت دهم

 

بگو دیگر

!مرا که بر گرده می برد دیده ای

همان دم که پیشاپیش من

جان می سپرد

و آوای زیری از کبوتر

برگی آب زده را تکان می داد

 

سرسام چیزی ست و چیزهایی

وُ

مانده ام

 

مانده ام بر طعم نانی که بی عسل خورده است

بر سینه ات که هفت آسمان و زمین را کافر است

 

و مرغی که بر شانه ات کشته ای

با هزار دستانی که از سینه ام بیرون کشیده ای

تا برابرت بخواند

 

مانده ام

و باز نزدیک تر

که دل اش حادثه بود

و برابر نمی شوی

در حالت او که از آن سهمی نداری

 

و نام هایی که مرا لمس می کنند

مشمول نام تو نمی شود

 

سرت با بوهای شور فرو رود به اضطراب سینه ات

جایی که زمان ، جمعِ درد است

و کودکی ام از پشت هی هی می زند در هق هقی ناشَنیده

 

صدای خیره ی لمس

به تحریک، دستِ کوتاهی دارد

و سرنوشت اوّلین اشک با بال های بی پر __ابر را تکان می داد

 

حالا من از رهگذری روی بوم چه بگویم

که داستان رنگ هایم را بالا کشیده

 

و حرکات متقارن کاغذهای پاره در کوچکیِ نسیم

با دستهای چسبان درد

از فردا اگر بیاید

!چه می دانند

 

مانده ام

 

و نه با پلک های تعطیل هیچ یک شنبه ای

چرا که دانستن از جوانه ای بریده

با حضور مرغی بر شانه ها دلالت دارد

وقتی چشم هایش در دل کوچکی لرزید

 

هزینه ها دارد

در کنج قرنِ یک تصویر

پرنده ای را کشته اند

وقتی که از بال های خود می گریخت

و در ترس پر می ریخت

 

و حالا روی سنگی کهربایی

در خوابم هی هی می زند

                       پرنده ای را کشته اند

و خون از چشم هایم جاری

 

اشک در رگ هایم دربدر است

                    و پایم از نقش بیرون است

 

سرسام چیزی ست و چیزهایی

وُ

 

مانده ام

 

از تموّج پرده های خاک

که شبیه بازگشت کسی از سفر است

 

با نسیمی که عطر بهم می تابد

 

مانده ام گلوی شیرین کولی هاست

یا چرخش زبان جغدِ درون است

 

که چتر سفید پرنده های کوچ

او را زیر باران بی واسطه ای

پا می شویند

:و در شکل شفّاف آشیانه ها می پرسد

[  !آن گل ،تنها آن گل ، اندکی متعلّق به من نیست  ]

 

 گ"گواهیِ ماندن مرغی بر شانه هایش بود

وقتی چشم هایش در صفّت گل طاقت آورد"...د 

 آدرس سایت :

https://yaracanada2013.wixsite.com/artculture/sharareh-jamshidunnamed.png

Publicité
Commentaires
JARAGA ... Littérature et Poésie
Publicité
Publicité