Canalblog
Editer l'article Suivre ce blog Administration + Créer mon blog
Publicité
JARAGA ... Littérature et Poésie
Articles récents
Archives
31 janvier 2020

آه دریغا مرگ لیلیا ... #شراره_جمشید

 

 

در معرض کند و لیکن برنده بودن مرگ درون تنگی ثانیه ها برای تأمل در تصویری گسترده و ادراک عمق اسرارآمیز پوشش برخی چیزهایی که تا نیمه اش فرو رفته ای و انگیزه ی ادامه در سرگیجه ی افزایش یافته ی حیات ات نامرئی گشته و هر آرزویی ساده و معمولی همچون یک کاغذ با یک حرکت ساده و ناملموس شکافته و از بین می می روند، چیزی ست از خود هیئت مرگ را در برگرفتن به شدت سنگین تر چرا که در حقیقت مرگ تنها تو را می رهاند از هر چه سنگینی ست. و اما این انگشت که روی تصایری لرزان و مبهم می دود و از ضعف چیزی به نام لمس بی نهایت می ترسد و خود را مجبور به تنفس در خون سرد می کند و مدام می خواهد آنچه آتش را بپذیرد و به تمامی خاکستر شود تنها و تنها "امیال" باشند -گویی قامتم را چنان از جاه طلبی بلند می دارد که سر به طاق رسیده ام مایل نیست اندکی به موجود رها شده و از خود رانده و مهجور خویش رحم کند تا بتواند بگوید: این دنیای من است که در آن نه صدا و نه هیچ خاطره ای پاکیزه و شفاف نیست ...! این دنیای من است که در آن تنها صدا و تصویر مردگان مسح شده و پاکیزه و همچون آب چشمه ای نهانی در کوهستانی جاویدان شفاف است. .. این نشان می دهد که قادر به دهان برادران و نمایندگان هر مرده ای گشت و آن طعم و بوی ناب را به خود فرو دماند. دندان بر رگ هر مرده ای فشرد در طلب یک قطره خون که می تواند با هزاران چشمه ی کوه جاویدان چشیدنش حاوی ست باشد. این دنیای من است. و من دخمه زادی از جنس جمیس ی جنون ... و من صاحب حروفی کسالت بار و عمود با جهل –مهیّای مجاز در افق بربادرل. و من مرده ای که مرگ من با هیچ مرگ دیگری متقارن نخواهد بود و این زیباترین معامله با مرگ است .و من همانم که در هندسه ای نادیده -معلق بر خاکسترشهوانی منظومه ی استخوان به قرنی بی شماره، مرده ام ... حالا که بیدارم -بیادم هست در کف دست هایم ترس را دیدم که بر مرده ام متراکم تر از زندگانی ام می دمید و از این روست که شاعر گفته بود "گذشته و اکنون -همان آینده است ...! " پس روی تشنّج شانه های مردی رهبریر قدرت خندیدم که ایستاد و گفت: بس است زن! و روی تشنج زانوانم به خنده ای افتاد که در آخر ابوالجان جانش ببرد و البسه اش در آغوشم جای ماند! اینگونه است که بر روی هر لحنی لغزیدن -تمنایی ساده به ارتعاش مرگ می رقصد و بند نفس گره در نای می بندد یا به عبارتی سایر تن لای دیوار - دیوار دیوار می چرخد ​​و یک خِشت˚ ناخوانده -خاک او را می توان و خوان های سنگی و چو یو ز ز ب ب ش ش د د د د د د این دنیای من است و من دخمه زادی از جنس جمجمه ی جنون که مرگ درون گوش نوزادی من چنین گفت: و اینک آغاز فصل تسلیم و رسوخ تن تنهای تو درون قفس ذهنی ناقص و دردی حاضر است. می توانم مرا ، این که ، من که می بینیم ، در میان بگذاریم.

Publicité
Commentaires
JARAGA ... Littérature et Poésie
Publicité
Publicité